یادی که در دلـــــها هــرگـز نـمی مــیرد یاد شهیدان است

منوی کاربری


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

Up Page
جنگ دفاع مقدس وصیت شهدا
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 417
:: کل نظرات : 111

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 8

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 65
:: باردید دیروز : 177
:: بازدید هفته : 357
:: بازدید ماه : 1,757
:: بازدید سال : 9,100
:: بازدید کلی : 161,978
تشکر

ممنونم که به این یادمان شهدا سر زدید .


تشکر میکنم اگه نــــــظر هم بدید .


السلام علیک یا صاحب الزمان

معرفی وبلاگ مذهبی

ضمن سپاس و تشکر از حضورتان


لطفا بقیه وبلاگ های بنده را ببینید:


1 - وبلاگ نـــ ــــــ ــــور ( مذهبی جامع )


2 - وبلاگ ال یاسین ( مذهبی عمومی )


3 - وبلاگ مشـــکوة ( تخصصی قرآنی )


4 - یاد یـار مـهربان ( تخصصی مهدویت )


      منتظر حضور سبزتان هستم




شلمچه ، قبله گاه عشاق

اولین ساعات زیارتگاه شلمچه 


السلام علیکم یا انصار ابی عبد الله الحسین و رحمة الله و برکاته




عاشقان عاشق بلایند.
دُرَّ حیات در احتجاب صدف عشق است
و آن را جز در اقیانوس بلا نمی توان یافت؛
در ژرفای اقیانوس بلا .
عاشقان غواصان این بحرند و اگر مجنون نباشد چگونه به دریا زنند ؟

1334866346866754.gif

نویسنده : باز مانده
چهارشنبه 1392/07/03

داوطلب اعدام در اردوگاه تکریت

یکی از افسران عراقی، کمی جلوتر آمد و در حالی که سبیل‌هایش را تاب می‌داد، گفت: ما می‌خواهیم از جمع شما، یک نفر را اعدام کنیم! یک نفر داوطلب اعدام شود.

منبع : سایت هوران

با صدای به‌هم خوردن درهای آسایشگاه و ورود چند سرباز و افسر عراقی، سکوت شکسته شد. صدای آهن و فلز با فریاد بعثی‌ها به هم آمیخته بود.

 

ساعت هشت صبح بود. سربازها با قنداق تفنگ به پهلوی بچه‌ها می‌کوبیدند. برخورد خشن عراقی‌ها در اول صبح، با آن هجوم وحشیانه، نشان از یک اتفاق بزرگ داشت.

 

یکی از افسران عراقی، کمی جلوتر آمد و در حالی که سبیل‌هایش را تاب می‌داد، گفت: ما می‌خواهیم از جمع شما، یک نفر را اعدام کنیم! یک نفر داوطلب اعدام شود.

 

همه هاج‌و‌واج مانده بودیم. یعنی چی؟! اعدام؟! همین‌طور بی‌خودی؟! داد کشید: اگر از میان شما یکی داوطلب نشود، مجبور می‌شوم همه را بکُشم و وقتی میگم می‌کُشم، یعنی می‌کُشم.

 

سکوت سنگینی بر آسایشگاه حاکم شد. همه مات و متحیر مانده بودیم. وضع عجیبی بود. بعثی خشمگین گفت: من تا ده می‌شمرم.

 

ولوله‌ای بین بچه‌ها افتاد. بعد آن بعثی شروع کرد به شمردن. با غیظ و حالت خاصی اعداد را می‌شمرد: واحد، اثنین، ثلاثه، أربعه، خمسه، سته، سبعه... با هر شماره یکی از انگشتان دستش را باز می‌کرد. به هفت که رسید، داد زد و به عربی چیزهایی گفت. مترجم هم‌راهش گفت: فرمانده می‌گه، یکی از شما‌ها پیدا نمی‌شود که جان رفقایش را نجات بدهد؟ اگر کسی دستش را بالا نبرد، همه را می‌کشند.

 

قلب‌ها تند می‌تپید و نفس‌ها در سینه حبس شده بود؛ مثل وقتی که توی معبر، منتظر رمز عملیات باشی، فضا آکنده از سکوت شده بود.

 

افسر بعثی برای آخرین بار اخطار کرد و فریاد کشید: کسی داوطلب نیست که کشته بشود و رفقایش را نجات بدهد؟ اگر کسی جلو نیاید، همه را اعدام می‌کنیم.

 

زمان متوقف شده بود. انگار از در و دیوار مرگ می‌بارید. چه‌قدر سخت بود، وقتی در چنین جایی آدم را بخوانند. آخر این‌جا با خط اول جبهه فرق داشت. انگار در این مدت اسارت، آن حال‌و‌هوای جبهه رنگ باخته بود. انگار ته دنیا بود.

 

زمان متوقف شده بود؛ مثل وقتی که صدای صوت خمپاره را می‌شنوی و می‌شمری: یک، دو، سه، بعد زمان و زمین به‌هم می‌پیچد. ناگهان حسین برومند سکوت را شکست و فریاد کشید: من را بکُشید.

 

صدای فریادش چنان در آسایشگاه پیچید که رعشه بر تن عراقی‌ها افتاد.

 

عراقی‌ها از حرکت شجاعانه حسین متحیر بودند. به‌یاد لحظه‌ای افتادم که فرمانده دستور داد به میدان مین بزنم، و من سری چرخاندم که ببینم آیا کسی هست که هم‌پای من باشد.

 

آن‌جا هم حسین برومند را دیدم که داوطلب این راه بی‌بازگشت شده بود. عراقی‌ها حسین برومند را بردند برای اعدام. مگر می‌شد دیگر آرامش داشت. خدایا این چه آزمایشی بود؟! ولوله بین بچه‌ها افتاد و سکوت آسایشگاه را شکست. راستی سرنوشت برومند چه خواهد شد؟ شاید همه بچه‌هایی که زخمی افتاده بودند، مثل من شرمنده شدند.

 

چرا من دستم را بلند نکردم؟ خدایا! عجب درد بزرگی! این دیگر چه آزمایشی بود؟!

 

زخمی و تشنه، با دست‌ها و چشم‌های بسته، ما را کشاندی این‌جا. چرا وسط معرکه ما را نکشتی؟! حال عجیبی به من دست داد. با خودم گفتم این سنگین‌ترین پاتک جنگ بود.

 

همه به‌هم ریخته بودیم. از یک سو به‌خاطر حسین برومند که برای اعدام رفته بود و از طرفی به‌حال خودمان که نرفته بودیم. هولناک‌ترین ثانیه‌های انتظار را تحمل می‌کردیم که عاقبت بر حسین چه خواهد گذشت. توی همین حال‌و‌هوا بودیم که دیدیم عراقی‌ها برومند را با خودشان آوردند.

 

انگار یک تانکر آب یخ ریخته باشند روی سرمان. افسر عراقی دست حسین برومند را گرفت و بلند کرد و گفت: حسین، ارشد آسایشگاه شماست.

 

احساس شوق و شرمندگی توأمان ریخت توی دل‌مان. صحنة غریبی بود که کم‌تر انسانی ممکن است با آن روبه‌رو شود.

 

از آن روز، حسین محبویت خاصی بین بچه‌ها پیدا کرد. به‌خاطر از خودگذشتگی و ایمان راسخش به هدفی که برایش می‌جنگید، در جمع اسرا عظمت پیدا کرد. هیچ انسانی عظمت و بزرگی پیدا نمی‌کند، مگر این‌که لایقش باشد و برومند ثابت کرد که این لیاقت را دارد.


:: موضوعات مرتبط: ایثار و فداکاری , محبت و اخوت , مظلومیت و صبر , شجاعت و مقاومت , خاطرات و داستان ها , جانبازان و آزادگان , عکس دفاع مقدس ,
:: برچسب‌ها: آزادگان , خاطرات جبهه , درس های جبهه ,
:: بازدید از این مطلب : 154
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 10
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

کد امنیتی رفرش

.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
نگاهم " یـــــاد یـــــــاران " کـرده اینک دلمـــ ســـر در گـریــــــبان کرده ا ینک غمـــ و فریــــاد من از این و آن نیست دلم " یـــاد شـــــهیدان " کـــرده اینک ===================== چه بسیار فرق است بین " یا حسین " گفتن و " با حسین " بودن ! همۀ کوفیان " یا حسین " گفتند اما اندکی از آنان " با حسین " ماندند ... و عاقبت بجای حسین ، سرش را بالا بردند...
منو اصلی
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
پیوندهای روزانه